دنیای حنانه

دنیای حنانه

سلام هرچه در چنته داشتیم تقدیم به شما میکنیم یه خرده هنری رباندوزی مذهبی و....
دنیای حنانه

دنیای حنانه

سلام هرچه در چنته داشتیم تقدیم به شما میکنیم یه خرده هنری رباندوزی مذهبی و....

از تجربیات دیگران عبرت بگیریم

توی تعطیلات قرارشدتنهایی برم شهرستان ویه سربه مادرم اینابزنم سواراتوبوس که شدم گفتم خدایایکی بغل دستم بشینه که هم اذیت های نی نیم کلافه اش نکنه هم اینکه هم نشینی باهاش مفید به حال دنیاواخرتم باشه خلاصه خانم میانسالی کنارم نشست اولش خوشم ازش نیومدخیلی ساکت بودواین بچه ماهم که کم نیاورد وحسابی اذیت میکردخلاصه کم کم شروع کردبه  صحبت که بچه اولته وازاین حرفابعدش گفت که بچه هاقدردان والدینشون نیستن منم سوال کردم چطور مگه چرااین حرفو میزنید گفت من 9تا بچه دارم اوناروبدون پدربزرگ کردم توزندگی همه جوره ازخودم مایه گذاشتم اوایل توبیمارستان کارمیکردم بعدش توخونه های مردم کارمیکردم تاایناروبه سروسامون رسوندم میگفت برادختراخریم که مجرده دوتادوتا کفشولباس میخرم نمیزارم ارزوی چیزی تتودلشون بمونه ولی الان تنهای تنهام شب عید میون 9تابچه وعروس ودوماد ونوه خودم تنها نشسته بودم وگریه میکردم...خیلی به حرفاش فکرکردم پیش خودم گفتم چرابچه هاشون اینقدرناسپاسی میکنن باوجوداینکه همه کاربراشون کرده پدرومادرمن شایدخیلی ازکارای اون رونتونستن برا من وخواهربرادرام انجام بدن اماهمیشه قدردان زحماتشون بودیم وسعی میکنیم تواین سن وسال هواشونو داشته باشیم...به این نتیجه رسیدم که این خانوم زیادی به بچه هاش رسیده نباید بچه رو پرتوقع باراورد بچه باید یه وقتایی طعم نداری روبچشه ونبایدهرچی خواست رو براش حاضرکرد مگه ماخودمون هرچی خواستیم حاضربوداینجوری بچه بزرگ که میشه اگه دخترباشه که باداشته ونداشته شوهرش میسازه اگه پسرهم باشه بعداز تشکیل زندگی براپول دراوردن متوسل به هروسیله نامشروعی نمیشه بلکه کم کم وبازحمت زندگیشو میسازه...وقتی نتایج تفکراتم روبه اون خانم گفتم حرفم رو تایید کرد وگفت ولی برا من دیگه دیرشده...خیلی بچه هاش رو نفرین میکرد.میگفت الان بهونه گرفتن که خونه ام رو باید به نامشون کنم خودم اواره بشم...خداهمچین اولادی رو نصیب هیچ کس نکنهامین.اگه مطلبی به خاطرمبارکتون درمورد این پست خطور کرد مارو محروم نفرمایید

نظرات 3 + ارسال نظر
نوشین سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 14:23 http://zhina89.blogfa.com

خیلی خوشحالم از اینکه با شما اشنا شدم حدود یک ساعته که دارم وبت ومیخونم بعضی مطالبت بدجوری تلنگر میزنن خیلی زیبا مینویسی بازم پیشت میام حنانه عزیز

سلام نوشین جون منم از وبلاگ شما خیلی خوشم میاد خیلی وقته باوبلاگ شمااشنا شدم البته قبلا با موبایل وارد میشدم به همین خاطر کمتر میتونستم نظر بزارم .نظر لطف شماست

الهام سه‌شنبه 19 فروردین 1393 ساعت 07:17 http://elhamkashani08.blogfa.com

سلام بانو منم موافقم با این گفتگو بچه رو باید یک مقدار منتظر گذاشت تا تو ناکامیهایی که بعدا براش پیش میاد بتونه گلیم خودشو از اب بکشه و قدر دان باشه

سلام بله همینجوره .....ممنون که سرزدی

زهرا یکشنبه 17 فروردین 1393 ساعت 22:43

فرزند عزیزم :


آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباس...هایم را

کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده

است صبور باش و درکم کن

یادت بیاور وقتی کوچک بودی

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور

میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه م یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...

همانگونه که تو اولین

قدمهایت را کنار من برمیداشتی....

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم.

ممنون زهراخانم زیبابود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد